اسلایدر

داستان شماره 171

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 171

داستان شماره 171

امانت به پيامبر صلى الله عليه و آله و قريش


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون رسول اكرم صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كردند، اميرالمؤ منين عليه السلام را در مكه گذاشت و فرمود: ودايع و امانت مرا به صاحبانش بده . ((حنظله پسر ابوسفيان )) به ((عمير بن وائل )) گفت : به على عليه السلام بگو من صد مثقال طلاى سرخ در نزد پيامبر به امانت گذاشتم ، چون به مدينه فرار كرده و تو كفيل او هستى ، امانت مرا بده ، و اگر از تو شاهدى طلب كرد، ما جماعت قريش بر ين امانت گواهى مى دهيم
عمير نمى خواست اين كار را كند، اما حنظله با دادن مقدارى طلا و گردن بند هند زن ابوسفيان به عمير، او را وادار كرد اين طلب را از على عليه السلام بكند! عمير نزد امام آمد و ادعاى امانت كرد و گفت : بر ادعايم ابوجهل و اكرمه و عقبه و ابوسفيان و حنظله گواهى مى دهند
امام فرمود: اين مكر و حيله به خودشان بازگردد، برو گواهان خود را در كعبه حاضر كن ، و او آنها را حاضر كرد؛ و امام جداگانه از هر يك علائم امانت را پرسيد امام فرمود: عمير، چه وقت امانت را به محمد صلى الله عليه و آله دادى ؟ گفت : صبح ، محمد صلى الله عليه و آله به بنده خود داد.
فرمود: ابوجهل چه وقت امانت را عمير به محمد صلى الله عليه و آله داد؟ گفت : نمى دانم
از ابوسفيان سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستين خود نهاد
بعد از حنظله سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام ظهر امانت را گرفت و در پيش روى خودش نهاد
بعد از عقبه پرسيد؟ گفت : هنگام عصر بود كه بدست خودش گرفت و به خانه برد
از عكرمه سؤ ال كرد؟ او گفت : روز روشن شده بود كه امانت را محمد صلى الله عليه و آله گرفت و به خانه فاطمه عليه السلام فرستاد
امام اختلاف در امانت را برايشان بازگو نمود و مكر ايشان ظاهر شد. و بعد روى به عمير كرد و گفت : چرا موقع دروغ بستن حالت دگرگون و رنگت زرد گشت
عرض كرد: همانا مرد حيله گر رنگش سرخ نگردد: به خداى كعبه كه من هيچ امانت نزد محمد صلى الله عليه و آله ندارم ، و اين خديعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت ، و اين گردنبند هند همسر ابوسفيان است كه نام خود را بر آن نوشته است ، كه از جمله آن رشوه است

 

[ پنج شنبه 21 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 170

داستان شماره 170

امام عليه السلام و حاكم جن


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى امام على عليه السلام در كوفه بالاى منبر مشغول خطبه خواندن بود كه ناگهان اژدهايى از جانب منبر ظاهر شد و از پله هاى منبر بالا رفت تا به نزديك حضرت رسيد
مردم ترسيدند و خواستند كه آن را از نزد حضرت دفع كنند. امام به مردم اشاره كردند كه كارى به او نداشته باشند. اژدها وقتى به پله آخر رسيد حضرت كمى خود را خم كردند و اژدها گردنش را دراز و دهان به نزديك گوش امام قرار داد. مردم ساكت و متحير شدند. در اين وقت اژدها صداى بزرگى كرد كه اكثرا شنيدند. حضرت لبان مبارك را به حركت درآورده بود و اژدها گوش ‍ مى داد
اژدها از منبر پائين آمد. گويا زمين او را بلعيد. حضرت خطبه را ادامه داد و آن را تمام كرد و از منبر پائين آمد. مردم دور حضرت جمع شدند و از حال اژدها و كيفيت ملاقات با حضرت پرسيدند، فرمود: آن طورى كه شما گمان كرديد نبود، بلكه او حاكمى از حكام جن بود كه در حكمى دچار اشتباه و مشكل شده بود، به نزدم آمد و حكم آنرا تقاضا كرد؛ من حكم را به او فهماندم ، پس مرا دعا كرد و رفت

[ پنج شنبه 20 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 12:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 169

داستان شماره 169

تقسیم هفده شتر


بسم الله الرحمن الرحیم

 

شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم
شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم  نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم  مجموع شتران را به ارث ببرند
وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند  متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردن زیاد  به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند
بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند
حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را با شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد  و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر  حضرت بود

 

[ پنج شنبه 19 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 168
[ پنج شنبه 18 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 167

داستان شماره 167

زناکار بودن زن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی و زنی را نزد عمر آوردند، مرد به زن گفته بود: زناکار! زن نیز به او گفته بود تو از من زناکارتری. عمر دستور داد هر دو را تازیانه زنند. اتفاقا امیرالمومنین علیه‏السلام در آنجا حضور داشت فرمود: شتاب مکنید، زن مستحق دو حد است و بر مرد حدی نیست، سزای زن دو حد است؛ زیرا اولا: به آن مرد تهمت زده و مستوجب حد افترا شده است. و ثانیا: به زنای خود اقرار کرده که به مرد می‏گوید: تو از من زناکارتری؛ یعنی، من هم زناکارم ولی کمتر، و از این جهت مستحق حد زنا هم گردیده است. و آنگاه فرمود: از ناحیه دوم حد کاملی به او زده نمی‏شود
یک- علت این که از ناحیه دوم حد کاملی به او زده نمی‏شود؛ زیرا حد زنا با چهار دفعه اقرار ثابت می شود، و زن تنها یک بار اقرار کرده بود، وعلت این که حد افتراء از مرد ساقط گردید؛ زیرا به سبب اقرار زن به زنای خود تهمت مرد منتفی گردید. مناقب، سروی، قضایاه (علیه السلام) فی عهد الثانی

 

[ پنج شنبه 17 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 166

داستان شماره 166

داستان حلوای اشعث


بسم الله الرحمن الرحیم

 

در دوران زندگی امام علی (علیه السلام) اشعث بن قیس [1] با مردی دعوا داشت و فردای آن روز قرار بود او در محکمه امام علی (علیه السلام) حاضر شده و محاکمه گردد. اشعث شبانه حلوایی آماده کرده آن را برای امام برد تا از این راه امتیازی برای محاکمه فردا به دست آورد
امام (علیه السلام) در را گشود و نگاهی به حلوا کرد و فرمود: اصله ام زکاه ام صدقة فذلک محرم علینا اهل البیت؛ آیا بخششی، یا زکاتی و یا صدقه ای است؟ اینها همه بر ما خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حرام است
عرض کرد: هدیه است
امام فرمود: گریه کنندگان در سوگ تو بنشینند آیا از این راه وارد شده ای که مرا بفریبی؟ سوگند به خدا اگر هفت آسمان و زمین را به من بدهند که پوست جوی را از دهان مورچه ای به ستم در آورم نافرمانی خدا را نمی کنم
یک- اشعث دختری بنام جعده داشت که همسر امام حسن (علیه السلام) شد و به امام زهر داد و پسری بنام محمد داشت که در قتل مسلم بن عقیل و سپس در کربلا دخالت داشت او و فرزندانشان از شرورترین افراد عصر خود بوده اند به حدی که معاویه نیز از شرارت اشعث می ترسید

 

[ پنج شنبه 16 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 165

داستان شماره 165

داستان قدامه 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

قدامه بن مظعون ، شراب نوشيد، عمر تصميم گرفت بر او حد جارى كند، قدامه به عمر گفت : حد بر من روا نيست . زيرا خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: ليس على الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا بر آنان كه ايمان آورده اند و كردار شايسته انجام داده اند، گناهى نيست در آنچه خورده اند، هرگاه بپرهيزند و ايمان بياورند و كارهاى شايسته بكنند
پس عمر از او صرفنظر كرد. اميرالمومنين عليه السلام اين را شنيد نزد عمر رفت و به وى فرمود: چرا به قدامه حد نزدى ؟
عمر: قدامه اين آيه را برايم خواند و خود را از مصاديق آن دانست
على عليه السلام : قدامه از مصاديق اين آيه نيست ؛ زيرا كسانى كه ايمان آورده و كردار نيك انجام مى دهند هرگز حرامى را حلال نمى شمرند، اينك قدامه را برگردان و او را از آن گفتارش توبه بده و بر او حد جارى كن . و اگر توبه نكرد او را به قتل برسان ؛ زيرا از اسلام خارج شده است
عمر به خود آمد و قدامه را طلبيد، و چون قدامه از جريان باخبر شد نزد عمر اظهار ندامت و توبه كرد و عمر از حكم قتلش درگذشت و آنگاه كه خواست به او تازيانه بزند مقدارش را نمى دانست ، باز از آن حضرت راهنمايى خواست
على عليه السلام به او فرمود: حدش هشتاد تازيانه است ؛ زيرا كسى كه شراب نوشد مست مى شود، و در آن هنگام هذيان مى گويد و به مردم تهمت مى زند و حد تهمت ، هشتاد تازيانه است . پس عمر طبق دستور آن حضرت عمل كرد

 

[ پنج شنبه 15 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 164
[ پنج شنبه 14 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 163
[ پنج شنبه 13 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 162

داستان شماره 162

وديعه 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

مردى دو دينار و ديگرى يك دينار نزد شخصى به وديعت نهادند، يك دينار آنها تلف شد. اميرالمومنين عليه السلام درباره آنان فرمود: يك دينار از دو دينار موجود به صاحب دو دينار اختصاص دارد و دينار ديگر نيز بالمناصفه بين آن دو تقسيم مى شود
و نظير اين خبر است روايتى كه شيخ صدوق و شيخ طوسى به امام صادق عليه السلام نسبت داده اند كه دو نفر بر سر دو درهم با يكديگر نزاع مى كردند، يكى از آنان هر دو درهم را از خود مى دانست و ديگرى يكى از آنها را
آن حضرت عليه السلام فرمود: كسى كه مدعى يك درهم است اعتراف دارد كه از درهم ديگر حقى ندارد، و درهم ديگر كه مورد نزاع است بين آنان بالمناصفه تقسيم مى شود
و همچنين نظير آن را شيخ كلينى و صدوق و طوسى به امام محمد باقر عليه السلام نسبت داده اند كه از آن حضرت پرسيدند، مردى غلامى از ديگرى خريده و فروشنده دو غلام به خريدار تسليم نموده تا يكى از آنها را انتخاب كرده براى خود نگهدارد و ديگرى را به صاحبش رد نمايد و فروشنده قيمت غلام را نيز از مشترى تحويل گرفته است
خريدار هر دو غلام را به طرف منزل مى برده ، اتفاقا يكى از آن دو در بين راه گريخته است . آن حضرت فرمود: مشترى غلام موجود را به صاحبش رد مى كند و نصف قيمتى را كه به فروشنده داده پس مى گيرد و براى يافتن غلام جستجو مى كند، اگر آن را يافت باز اختيار دارد هر كدام از آن دو را كه مى خواهد نگهدارد و آن نصف قيمت را كه از فروشنده گرفته باز به وى رد نمايد، و اگر غلام را پيدا نكرد از مال هر دو رفته ، نصفش از فروشنده و نصفش از خريدار

 

[ پنج شنبه 12 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 12:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 161

داستان شماره 161

بهار کسری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

از جمله غنائم ارزنده اى كه در جنگ ايرانيان نصيب مسلمانان شده بود، فرشى بود به نام بهار كسرى و موقعى كه سعد بن ابى وقاص خواست يك پنجم غنائم را براى عمر بفرستد از مسلمانان خواست تا از سهم خود از بهار كسرى صرفنظر كنند پس آن را براى عمر فرستاد، و آن فرشى بود كه تمام مظاهر تفريح و تفرج در آن تعبيه شده ، مخصوص پادشاهان ايرانى بود تا در فصل زمستان كه درختان و گلها و رياحين خشكيده مى شد بر روى آن مى نشستند و بساط عيش و طرب بر آن مى گستراندند، و هر يك از طول و عرض آن شصت ذراع بود، و با انواع زيور آلات و طلاجات مزين شده بود. عمر نمى دانست آن را چكار كند، با چند نفر مشورت نموده ، بعضى به او گفتند: براى خودت باشد، و كسانى هم اختيارش ‍ را به خود او واگذار كردند. حضرت امير عليه السلام به عمر فرمود: چرا يقينت را به شك مبدل مى سازى و خود را به جهالت مى زنى ، بايد آن را بين مسلمانان تقسيم كنى ؛ زيرا اگر آن را به همين حال بگذارى آيندگان آن را تصرف خواهند كرد با اين كه مسلمانان كنونى بدان سزاوارترند. عمر گفتار آن حضرت را تصديق كرد و آن را بين مسلمانان قسمت نمود

[ پنج شنبه 11 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 160

داستان شماره 160

 

تفرقه بین گواهان و كشف جرم 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دخترى بى گناه به نزد عمر آورده به زناى او گواهى دادند، و اینكه سرگذشت وى : در كودكى پدر و مادر را از دست داده مردى از او سرپرستى مى كرد، آن مرد مكرر به سفر مى رفت ، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئى رسید، همسر آن مرد مى ترسید شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از این رو حیله اى كرد و عده اى از زنان همسایه را به منزل خود فراخواند تا او را بگیرند و خود با انگشت ، بكارتش را برداشت
شوهرش از سفر بازگشت ، زن به او گفت : دخترك مرتكب فحشاء شده ، و زنان همسایه را كه در ماجرایش شركت داشتند جهت گواهى حاضر ساخت . مرد قصه را نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حكم نكرد و گفت : برخیزید نزد على بن ابیطالب برویم . آنان برخاسته و همه با هم به محضر امیرالمومنین علیه السلام شرفیاب شدند و داستان را براى آن حضرت بیان داشتند
امیرالمومنین علیه السلام به آن زن رو كرد و فرمود: آیا بر ادعایت گواه دارى ؟
گفت : آرى ، بعضى از زنان همسایه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت . آنگاه حضرت شمشیر را از غلاف بیرون كشید و در جلو خود قرار داد و فرمود: تمام زنها را در حجره هایى جداگانه داخل كنند، و آنگاه زن آن مرد را فراخوانده بازجوئى كاملى از او به عمل آورد ولى او همچنان بر ادعاى خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و یكى از گواهان را احضار كرد و خود، روى دو زانو نشست و به وى فرمود: مرا مى شناسى ؟ من على بن ابیطالب هستم و این شمشیر را مى بینى شمشیر من است و زن آن مرد، بازگشت به حق نمود و او را امان دادم ، اكنون اگر راستش را نگویى تو را خواهم كشت
زن بر خود لرزید و به عمر گفت : اى خلیفه ! مرا امان ده ، الان حقیقت حال را مى گویم
امیرالمومنین علیه السلام به وى فرمود: پس بگو
زن گفت : به خدا سوگند حقیقت ماجرا از این قرار است : چون زن آن مرد، زیبایى و جمال دختر را دید، ترسید شوهرش با او ازدواج نماید از این جهت ما را به منزل خود فراخواند و مقدارى شراب به او خورانید و ما او را گرفتیم و خود با انگشت بكارتش را برداشت . در این موقع امیرالمومنین علیه السلام فرمود: الله اكبر! من اولین كسى بودم پس از حضرت دانیال كه بین شهود تفرقه انداخته از این راه حقیقت را كشف كردم ، و سپس بر تمام زنانى كه تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جارى كرد، و زن را وادار نمود تا دیه بكارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن مرد، زن جنایتكار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسرى بگیرد و آن حضرت علیه السلام مهرش را از مال خود مرحمت فرمود

 

[ پنج شنبه 10 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 159

داستان شماره 159

تناقض در گفتار شاهدان و داوری شگفت انگیز حضرت علی
 

بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت محمد پیش از هجرت از مکه به مدینه ، حضرت علی را وکیل خود در مکه قرار داد تا امانت های مردم را که نزد آن حضرت بود به مردم برگرداند . حنظله بن ابی سفیان به عمیر بن وائل ثقفی گفت : نزد علی (ع) برو و بگو من هشتاد مثقال طلا نزد محمد (ص) امانت گذاشته بودم و الان آمده ام آن ها را پس بگیرم . اگر علی از تو شاهد خواست ، ما قریشی ها شاهد تو خواهیم بود . اگر این کار را بکنی صد مثقال طلا به تو خواهم داد ؛ از جمله گردنبندی که سیزده مثقال طلا وزن داشت
عمیر پیشنهاد حنظله را پذیرفت و نزد حضرت علی رفت و خواهان پس گرفتن امانت خود شد. حضرت علی به امانت ها که نام های صاحبان آن ها روی آن ها نوشته شده بود نگاه کرد ، امانتی به نام عمیر نیافت . حضرت علی او را نصیحت کرد که از دروغ گفتن دست بردارد ، اما او همچنان بر ادعای خود پافشاری می کرد و می گفت : شاهدانم که همگی از قریش اند ، عبارتند از : ابوجهل ، عکرمه ، عقبه بن ابی معیط ، ابوسفیان و حنظله
حضرت علی فرمود : این حیله دامن خودت را خواهد گرفت و سپس دستور داد شاهدان در خانه کعبه گرد آیند . پس از آنکه شاهدان آمدند ، حضرت علی از عمیر پرسید : امانت را چه زمانی به پیامبر خدا دادی؟
عمیر گفت : نزدیک ظهر
سپس حضرت علی شاهدان را به صورت جداگانه احضار کرد و از آنها در باره زمان تحویل امانت سوال کرد . ابوجهل از پاسخ دادن طفره رفت . ابو سفیان گفت : نزدیک غروب آفتاب
حنظله گفت : آفتاب در وسط آسمان بود که عمیر امانت را به محمد داد . عقبه گفت :عصر
عکرمه گفت : صبح زود . تناقض در گفتار شاهدان روشن بود . افزون بر آن ، سخنان آنان درباره جزئیات تحویل امانت هم دارای تناقض بود .عمیر گفت : محمد امانتم را گرفت و به غلام خود داد . ابوسفیان گفت : محمد امانت را گرفت و در آستین خود قرار داد . حنظله گفت : محمد امانت را گرفت و رو به سوی خود قرار داد و زمانی که می خواست برود آن را برداشت و با خود برد . عقبه گفت : محمد امانت را گرفت و به خانه فاطمه (ص) فرستاد
حضرت علی به عمیر گفت : چرا رنگت پریده است؟ چرا صورتت زرد شده ؟ عمیر که تناقض ها را شنیده بود به ناچار اعتراف کرد . اکنون حقیقت را می گویم ؛ زیرا حیله گر ، سرانجام رسوا می شود . قسم به خدا ، من چیزی به محمد امانت ندادم . اینان مرا فریب دادند تا ادعا کنم امانتی به محمد دادم و این ها پاداش من است ؛ دینار هایی که مهر هند ، زن ابوسفیان ، بر آن ها نقش بسته بود
امیر المومنین علی (ع) فرمود : شمشیری را که در گوشه خانه است بیاورند . شمشیر را آوردند . حضرت علی شمشیر را گرفت و به آنان نشان داد و گفت : این شمشیر را می شناسید ؟
گفتند : آری ، شمشیر حنظله است
ابوسفیان گفت ؟ این شمشیر سرقت شده است
حضرت علی به او گفت : اگر راست می گویی پس غلامت مهلع ، کجاست ؟
ابوسفیان گفت : او را برای ماموریتی به طائف فرستاده ام
حضرت علی فرمود : کاش غلامت می آمد و تو او را یک بار دیگر می دیدی . اگر راست می گویی به غلامت بگو بر گردد . ابوسفیان سکوت کرد . سپس حضرت علی به ۱۰ نفر از بردگان بزرگان قریش دستور داد محلی را بکنند . آنان نیز این کار را کردند و جسد مهلع را که به قتل رسیده بود در آن یافتند . به دستور حضرت علی جسد را بیرون آوردند و به طرف کعبه بردند . مردم از حضرت علی پرسیدند : مهلع را چه کسی کشته است ؟
حضرت علی گفت : ابوسفیان و پسرش به مهلع گفتند : اگر علی را بکشی ، آزادی ! او هم در راه کمین کرد تا مرا بکشد ولی همین که به من حمله کرد من او را کشتم و شمشیرش را برداشتم . آنان بار دیگر خواستند حیله کنند ولی باز هم حضرت علی (ع) حیله آنان را نقش بر آب کرد

از کتاب قضاوت های حضرت علی (ع

 

[ پنج شنبه 9 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 158
[ پنج شنبه 8 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 157

داستان شماره 157

 

داستان آدم کشی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مردي را در خرابه اي ديدند كه كاردي خون آلود در دست داشت و همان نزديكي كشته اي بود كه در خون خود مي غلطيد. مرد را دستگير كردند و نزد حضرت علي (ع) بردند. علي (ع) فرمود : چه مي گويي؟ متهم گفت:من آن مرد را كشته ام علي (ع) طبق اقرارش دستور داد از او قصاص بگيرند. ناگهان مردي شتاب زده نزد حضرت علي (ع) آمد و گفت من آن مقتول را كشته ام. اميرالمومنين (ع) به مرد اول فرمود: چطور بر عليه خود اقرار كردي؟ متهم گفت: زيرا توانايي انكار نداشتم ، چون افرادي مرا در خرابه با كارد خون آلود بر بالين كشته ديده بودند ، بيم آن داشتم اگر اقرار نكنم مرا بزنند حقيقت مطلب اين است كه من در نزديكي آن خرابه گوسفندي ذبح كردم و با كارد خوني براي قضاي حاجتي داخل در خرابه شدم ، كشته اي را ديدم پس رفتم و به او نگاه مي كردم كه اين گروه وارد خرابه شدند و مرا دستگير نمودند. علي (ع) به بعض حاضرين فرمود اين دو نفر را نزد فرزندم حسن ببريد و از او حكم مسئله را بخواهيد. حضرت امام حسن (ع) در پاسخ آنان فرمود: به اميرالمومنين (ع) بگوئيد گر چه اين مرد مسلماني را كشته ، ولي جان ديگري را احياء نموده است و خداوند مي فرمايد: ((وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا هر كس جاني را احياء كند مثل اين است كه همه مردم را احياء كرده است)). هر دو آزاد مي شوند و خون بهاي مقتول از بيت المال پرداخت مي گردد

نقل از كتاب قضاوتهاي حضرت علي(ع) تاليف آية الله شيخ محمد تقي شوشتری

 

[ پنج شنبه 7 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 156
[ پنج شنبه 6 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 155

داستان شماره 155

داستان قصاص

بسم الله الرحمن الرحیم

قصه ای از امیرالمومنین علیه السلام قصه ای زیبا و تاثیرگذار

سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد. امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود. امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟ ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند: چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟
آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت
امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟
ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت
اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم... امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟
گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت
و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت

التــــــماســـ دعا

 

 

[ پنج شنبه 5 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 154

داستان شماره 154

جلوگیری از دو بار قصاص


بسم الله الرحمن الرحیم

 

مردی مرد دیگری را كشت ، برادر مقتول قاتل را نزد عمر برد، عمر به وی دستور داد قاتل را بكشند، برادر مقتول قاتل را به قدری زد كه یقین كرد او را كشته است . اولیای قاتل او را برداشته به خانه بردند و چون رمقی در بدن داشت به معالجه اش پرداختند و پس از مدتی حالش خوب شد. برادر مقتول چون قاتل را دید دوباره او را گرفت و گفت : تو قاتل برادر من هستی باید تو را بكشم ، مرد فریاد برآورد تو یك بار مرا كشته ای و حقی بر من نداری . مجددا نزاع را به نزد عمر بردند، عمر دستور داد قاتل را بكشند، ولی نزاع ادامه یافت تا این كه به نزد حضرت امیر علیه السلام رفته و از او داوری خواستند. علی علیه السلام به قاتل فرمود: شتاب مكن ، و خود آن حضرت به نزد عمر رفت و به وی فرمود: حكمی كه درباره آنان گفته ای صحیح نیست . عمر گفت : پس حكمشان چیست ؟ علی علیه السلام : ابتدا قاتل شكنجه هایی را كه برادر مقتول بر او وارد ساخته از او قصاص می گیرد و آنگاه برادر مقتول می تواند او را بكشد. برادر مقتول با خود فكری كرد كه در این صورت جانش در معرض خطر است پس از كشتن او صرف نظر كرد

 

[ پنج شنبه 4 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 153

داستان شماره 153

چند نمونه از قضاوت حیرت انگیز حضرت علی(ع

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک ) مردی سنگی بر چشم سالم یک مرد  یک چشمی زد واو را کور کرد.  حضرت علی(ع) به مرد یک چشمی گفت :میتوانی یک چشم او را کور کرده نصف دیه را از او بگیری.چون یک چشم تو به منزله دو چشم است
دو ) مردی نذر کرده بود پیاده به خانه خدا برود چون در راه مجبور بود از رودخانه  عبور کند از حضرت علی(ع) حکم ان پرسید.  حضرت علی (ع)گفت :در قایق سر پا بایست
سه ) درباره شکستن قسم که کفاره اش طعام دادن به فقیر است از حضرت علی (ع) پرسیدند. اگر ده فقیر یافت نشود چه باید کرد. ایشان فرمودند:یک فقیر را ده روز ودو فقیر را پنج روز و.......باید طعام داد
چهار ) گروهی گاو سرکشی را تعقیب میکردد و بسم الله گویان او را با شمشیر کشتند . از حضرت علی (ع) حکمش را پرسیدند .علی (ع) گفت:این یک نوع تزکیه سریع است

پنج ) حضرت علی (ع) گفته است خوردن گوشت مرغ نجاست خوار جایز نیست مگر اینکه سه روز غذای پاک بخورد  ومرغابی پنج روز و گوسفند ده روز  وگاو بیست روز وشتر چهل روز

شش ) کفن دزدی رادر عهد معاویه نزد او اوردند معاویه به اطرافیان خود گفت :حال چه باید کرد.؟ گفتند او را باز خواست کرده رها کن از ان میان مردی گفت :علی ابن ابیطالب چنین نکرده است. معاویه گفت پس چه کرده است . ان مرد گفت: حضرت علی (ع) می گفت دست کفن دزد  باید قطع شود. زیرا هم دزد است و هم پرده در احترام مردگان است
هفت ) دزدی را نزد حضرت علی (ع) اوردند دستش را قطع کرد.دفعه دیگر باز دزدی کرده بود اورا اوردند حضرت پایش را برید. دفعه سوم که دزدی کرده بود حضرت علی (ع) گفت :چون یک دست و یک پایش بریده شده است  باید او را حبس کرد

 

[ پنج شنبه 3 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 11:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 152

داستان شماره 152

ماجراي جسدی در محراب مسجد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
  
ابن عباس مى گويد: روزى عمر در زمان خلافتش براى اداى فريضه صبح به مسجد آمد ديد كسى در محراب خوابيده است ، عمر به غلام خود گفت : او را براى نماز خواندن بيدار كن ، غلام پيش رفت ، ديد لباس زنانه به تن دارد، تصور كرد زنى از انصار است او را حركت داد، ولى حركت نكرد، معلوم شد مردى است در لباس زنان كه سرش بريده شده است .
عمر دستور داد كشته را در گوشه اى از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جاى آورد، پس از نماز به حضرت امير عليه السلام عرضه داشت : نظرتان در اين قضيه چيست ؟ آن حضرت فرمود: بگو كشته را دفن كنند و منتظر باش تا كودكى را در همين محراب ببينى . عمر گفت : از كجا مى گويى ؟
على عليه السلام : برادر و حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا از اين ماجرا خبر داده است . و چون نه ماه گذشت روزى عمر براى نماز صبح وارد مسجد شد، ناگهان صداى گريه طفلى به گوشش رسيد. گفت : راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام خود گفت : نوزاد را از ميان محراب بردارد و پس از اداى نماز، طفل را آورد و در پيش روى حضرت على عليه السلام گذاشت . اميرالمومنين فرمود: دايه اى از انصار پيدا كنند تا از طفل نگهدارى نمايند. تولد كودك در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دايه طفل را پس از نه ماه در روز عيد فطر بياوريد
دايه طفل را در موقع مقرر، دايه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت امير عليه السلام آورد، حضرت به او فرمود: كودك را در محل نماز عيد ببر و بنگر هر زنى را كه كودك را از تو گرفت و صورتش را بوسيد و به وى گفت : اى ستمديده ، فرزند زن ستمديده ! و اى فرزند مرد ستمگر! او را بگير و به نزد من بياور! دايه ، طفل را در آن جا برد، ديد زنى از پشت سر او را صدا مى زند و مى گويد: تو را به حق محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله اندكى توقف كن ! دايه ايستاد آن زن رسيد و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسيد و به او گفت : اى مظلوم ، فرزند مظلومه ! و اى فرزند مرد ظالم ! چقدر به كودك مرده من شباهت دارى ، و آن زن بسيار زيبا بود، و هنگامى كه طفل را به دايه رد كرد و خواست برود، دايه دامنش را چسبيد. زن گفت : مرا رها كن
دايه گفت : تو را رها نمى كنم تا به نزد على بن ابيطالب ببرم ، زن مضطرب شد و گفت : على مرا در ميان مردم رسوا مى كند و اگر چنين كنى در روز قيامت با تو مخاصمه خواهم كرد، دايه حرفش را گوش نكرد و خواست او را ببرد در اين موقع زن به دايه گفت : مرا رها كن تو را به خانه مى برم و دو برد يمنى و يك حله صنعايى و سيصد درهم هجرى به تو مى دهم ، دايه قبول كرد و با زن به خانه رفت ، و اموال را گرفت ، آنگاه به دايه گفت : اگر طفل را در روز عيد قربان بازآورى همين هدايا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عيد برگشتند اميرالمومنين عليه السلام دايه را طلبيده به وى فرمود: اى دشمن خدا! سفارش مرا چه كردى ؟ دايه گفت : كسى را نديدم
آن حضرت به وى فرمود: به حق صاحب اين قبر (اشاره به قبر پيغمبر) دروغ مى گويى . آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه زد و به تو رشوه اى داد و گفت : اگر در روز عيد قربان او را بياورى همين هدايا را نيز به تو خواهم داد. دايه بر خود لرزيد و گفت : اى پسر عم رسول خدا! مگر غيب مى دانى ؟
على عليه السلام فرمود: جز خدا كسى غيب نمى داند وليكن رسول خدا صلى الله عليه و آله اين قضيه را به من خبر داده است
زن گفت : بهترين گفتار، گفتار راست است . و ماجرا همان بود كه فرموديد، اكنون اگر دستور دهيد زن را حاضر كنم
على عليه السلام فرمود: هنگامى كه آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل ديگرى منتقل شد، حال بايد صبر كنى تا روز عيد قربان او را بياورى تا خداوند از سر تقصير تو درگذرد. زن گفت : اطاعت مى كنم . و چون روز عيد قربان شد دايه به آن محل رفت و زن نيز آمد و طفل را گرفت و صورتش را بوسيد و آنگاه به دايه گفت : با من بيا تا آنچه به تو وعده داده ام به تو بدهم
دايه گفت : هرگز تو را رها نمى كنم ، در اين موقع زن سر به سوى آسمان بلند كرده به درگاه الهى عرضه داشت : اى فريادرس درماندگان ! و اى پناه دردمندان
و آنگاه با دايه به مسجد رفت . و چون بر حضرت على عليه السلام وارد گرديد، آن حضرت به وى فرمود: تو مى گويى يا من بگويم ؟
زن : خودم مى گويم . على عليه السلام پس بگو
زن : من دختر مردى از انصارم ، پدرم عامر بن سعد خزرجى در يكى از غزوات رسول خدا صلى الله عليه و آله در ركاب آن حضرت كشته شد. مادرم نيز در عهد خلافت ابوبكر از دنيا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسايه انس مى گرفتم ، و يك روز كه با چند تن از زنان مهاجر و انصار نشسته بودم ، پيرزنى فرتوت كه تسبيحى در دست داشت ، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا اين كه به من رسيد گفت : اسم تو چيست ؟گفتم : جميله . امام علی گفت :دختر كيستى ؟دختر عامر انصارى . امام علی گفت:پدر دارى ؟دختر گفت:خير. امام علی گفت:ازدواج كرده اى ؟دختر گفت: نه
پس به حال من ترحم نموده گريه كرد و گفت : مايل نيستى زنى نزد تو آمده به تو كمك كند و انيس و مونس تو باشد؟ دختر: بله مايلم
پيرزن : من حاضرم براى تو مادرى مهربان باشم ، من خوشحال شده گفتم : بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبى از من خواست وضو گرفت و من در موقع غذا نان و شير و خرما برايش مهيا كردم و چون آنها را ديد گريه كرد، گفتم : چرا گريه مى كنى ؟
پيرزن : دخترم ! خوراك من عبارت است از يك نان جو يا اندكى نمك و باز هم گريه كرد و گفت : حالا هم وقت غذا خوردنم نيست ، و من پس از خواندن نماز عشاء غذا مى خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا اين كه از نماز عشاء فارغ گرديد، من يك قرص نان جو و مقدارى نمك برايش آوردم آنگاه به من گفت مقدارى خاكستر برايم بياور، چون آوردم خاكسترها را با نمك مخلوط نموده با سه لقمه نان افطار كرد و باز به نماز ايستاد و تا سپيده دم نماز خواند و من چون اين رفتار را از او ديدم به وى نزديك شده بر سرش بوسه زدم و گفتم : برايم دعا كن ، خداوند مرا بيامرزد؛ زيرا دعاى تو مستجاب است . در اين موقع به من گفت : تو دخترى زيبا هستى و من هنگامى كه از خانه خارج مى شوم بر تو مى ترسم تنها بمانى ، بايد زنى در كنار تو باشد، و من دخترى عابده و خردمند دارم كه از تو بزرگتر است ، اگر بخواهى او را نزد تو بياورم تا يار و همراز تو باشد؟ گفتم : چرا نخواهم ؟
پس برخاست و از خانه بيرون رفت ولى پس از زمانى خود تنها برگشت . گفتم : چرا خواهرم را به همراه نياوردى ؟
گفت : دختر من با كسى انس نمى گيرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زياد رفت و آمد مى كنند و مزاحم انجام عباداتش ‍ مى شوند. گفتم : تا موقعى كه دختر تو در خانه من است نمى گذارم كسى به خانه بيايد، پيرزن رفت و پس از ساعتى برگشت و زنى با او بود كه تمام بدن را در لباسش پيچانده بود و فقط چشمانش ‍ پيدا بود، و بر در اتاق ايستاد، گفتم : چرا داخل نمى شوى ؟
عجوزه گفت : از ديدار تو چنان خوشحال شده كه از خود بيخود گشته است . گفتم : الان مى روم در خانه را مى بندم تا كسى وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبيده و گفتم صورتت را باز كن ، ولى قبول نكرد، پس رويش را از سرش برداشتم ناگهان ديدم جوانى است با ريش سياه و دست و پا خضاب بسته با لباس  زنان ، پس من زارى و فزع نموده به او گفتم : چرا مرتكب چنين جنايتى شدى ؟! برخيز و از خانه بيرون شو! مگر از سطوت عمر نمى ترسى ؟ و خواستم از او دور شوم كه بناگاه به من چسبيد و من در دستش مانند گنجشكى بودم در چنگال عقابى پس با من مباشرت نمود و از شدت مستى كه داشت بر زمين افتاد و بيهوش گرديد، و من با كاردى كه بر كمرش بسته بود سر از بدنش جدا كردم و به درگاه خدا عرضه داشتم : خدايا! تو مى دانى كه اين مرد به من ستم نموده و مرا رسوا كرده است و من بر تو توكل مى كنم ، اى خدايى كه هرگاه بنده اى بر او توكل كند او را كفايت نمايد! اى خدايى كه نيكو پرده پوشى . و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم ، و از او آبستن شدم . و چون فرزند را زاييدم ، خواستم او را بكشم ولى گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افكندم . اين ماجراى من بود اى پسر عم رسول خدا
عمر گفت : گواهى مى دهم كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود: من شهر علمم و على در آن است . و نيز فرمود: برادرم على بحق سخن مى گويد. و آنگاه گفت : يا اباالحسن ! حكم آنان چيست ؟
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: مقتول ديه اى ندارد؛ زيرا مرتكب گناهى بزرگ شده است و بر زن حدى نيست ؛ زيرا بدين عمل مجبور شده ، و سپس به زن فرمود: عجوزه را بياور تا حق خدا را از او بگيرم
زن گفت : سه روز به من مهلت بدهيد، اميرالمومنين به دايه فرمود: فرزند را به مادرش رد كن ! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوى پيرزن از خانه بيرون رفت و ناگهان او را در كوچه اى ديد، پس او را بگرفت و كشان كشان به نزد على عليه السلام آورد، چون به نزد حضرت رسيدند، حضرت على عليه السلام به پيرزن فرمود: اى دشمن خدا! مى دانى كه من على بن ابيطالب هستم و علم من علم پيامبر صلى الله عليه و آله است اكنون حقيقت حال را بگو
پيرزن گفت : من اين زن را نمى شناسم و از قضيه اطلاعى ندارم ! اميرالمومنين به وى فرمود: قسم مى خورى ؟ پيرزن : آرى
حضرت به او فرمود: دستت را روى قبر رسول خدا بگذار و سوگند ياد كن ، و چون پيرزن سوگند ياد كرد ناگهان صورتش ‍ سياه شد. اميرالمومنين عليه السلام دستور داد آيينه اى آوردند، و چون پيرزن در آيينه نگاه كرد و صورت خود را سياه ديد از روى ندامت صيحه زد، على عليه السلام به درگاه خدا عرض كرد: بار خدايا! اگر اين زن راستگوست صورتش را سفيد گردان ، ولى آن سياهى برطرف نشد، حضرت به وى فرمود: چگونه توبه كرده اى با آن كه خداوند از سر تقصير تو نگذشته است ؟
آنگاه عمر دستور داد پيرزن را از مدينه خارج كرده سنگسارش  نمايند
ابن ابى الحديد اين قضيه را بطور اختصار نقل كرده و مى گويد: اين ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است

[ پنج شنبه 2 شهريور 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 2, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد