داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 168
داستان شماره 163
داستان شماره 161
داستان شماره 159
تناقض در گفتار شاهدان و داوری شگفت انگیز حضرت علی
بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت محمد پیش از هجرت از مکه به مدینه ، حضرت علی را وکیل خود در مکه قرار داد تا امانت های مردم را که نزد آن حضرت بود به مردم برگرداند . حنظله بن ابی سفیان به عمیر بن وائل ثقفی گفت : نزد علی (ع) برو و بگو من هشتاد مثقال طلا نزد محمد (ص) امانت گذاشته بودم و الان آمده ام آن ها را پس بگیرم . اگر علی از تو شاهد خواست ، ما قریشی ها شاهد تو خواهیم بود . اگر این کار را بکنی صد مثقال طلا به تو خواهم داد ؛ از جمله گردنبندی که سیزده مثقال طلا وزن داشت
عمیر پیشنهاد حنظله را پذیرفت و نزد حضرت علی رفت و خواهان پس گرفتن امانت خود شد. حضرت علی به امانت ها که نام های صاحبان آن ها روی آن ها نوشته شده بود نگاه کرد ، امانتی به نام عمیر نیافت . حضرت علی او را نصیحت کرد که از دروغ گفتن دست بردارد ، اما او همچنان بر ادعای خود پافشاری می کرد و می گفت : شاهدانم که همگی از قریش اند ، عبارتند از : ابوجهل ، عکرمه ، عقبه بن ابی معیط ، ابوسفیان و حنظله
حضرت علی فرمود : این حیله دامن خودت را خواهد گرفت و سپس دستور داد شاهدان در خانه کعبه گرد آیند . پس از آنکه شاهدان آمدند ، حضرت علی از عمیر پرسید : امانت را چه زمانی به پیامبر خدا دادی؟
عمیر گفت : نزدیک ظهر
سپس حضرت علی شاهدان را به صورت جداگانه احضار کرد و از آنها در باره زمان تحویل امانت سوال کرد . ابوجهل از پاسخ دادن طفره رفت . ابو سفیان گفت : نزدیک غروب آفتاب
حنظله گفت : آفتاب در وسط آسمان بود که عمیر امانت را به محمد داد . عقبه گفت :عصر
عکرمه گفت : صبح زود . تناقض در گفتار شاهدان روشن بود . افزون بر آن ، سخنان آنان درباره جزئیات تحویل امانت هم دارای تناقض بود .عمیر گفت : محمد امانتم را گرفت و به غلام خود داد . ابوسفیان گفت : محمد امانت را گرفت و در آستین خود قرار داد . حنظله گفت : محمد امانت را گرفت و رو به سوی خود قرار داد و زمانی که می خواست برود آن را برداشت و با خود برد . عقبه گفت : محمد امانت را گرفت و به خانه فاطمه (ص) فرستاد
حضرت علی به عمیر گفت : چرا رنگت پریده است؟ چرا صورتت زرد شده ؟ عمیر که تناقض ها را شنیده بود به ناچار اعتراف کرد . اکنون حقیقت را می گویم ؛ زیرا حیله گر ، سرانجام رسوا می شود . قسم به خدا ، من چیزی به محمد امانت ندادم . اینان مرا فریب دادند تا ادعا کنم امانتی به محمد دادم و این ها پاداش من است ؛ دینار هایی که مهر هند ، زن ابوسفیان ، بر آن ها نقش بسته بود
امیر المومنین علی (ع) فرمود : شمشیری را که در گوشه خانه است بیاورند . شمشیر را آوردند . حضرت علی شمشیر را گرفت و به آنان نشان داد و گفت : این شمشیر را می شناسید ؟
گفتند : آری ، شمشیر حنظله است
ابوسفیان گفت ؟ این شمشیر سرقت شده است
حضرت علی به او گفت : اگر راست می گویی پس غلامت مهلع ، کجاست ؟
ابوسفیان گفت : او را برای ماموریتی به طائف فرستاده ام
حضرت علی فرمود : کاش غلامت می آمد و تو او را یک بار دیگر می دیدی . اگر راست می گویی به غلامت بگو بر گردد . ابوسفیان سکوت کرد . سپس حضرت علی به ۱۰ نفر از بردگان بزرگان قریش دستور داد محلی را بکنند . آنان نیز این کار را کردند و جسد مهلع را که به قتل رسیده بود در آن یافتند . به دستور حضرت علی جسد را بیرون آوردند و به طرف کعبه بردند . مردم از حضرت علی پرسیدند : مهلع را چه کسی کشته است ؟
حضرت علی گفت : ابوسفیان و پسرش به مهلع گفتند : اگر علی را بکشی ، آزادی ! او هم در راه کمین کرد تا مرا بکشد ولی همین که به من حمله کرد من او را کشتم و شمشیرش را برداشتم . آنان بار دیگر خواستند حیله کنند ولی باز هم حضرت علی (ع) حیله آنان را نقش بر آب کرد
از کتاب قضاوت های حضرت علی (ع
داستان شماره 158
داستان شماره 152
صفحه قبل 1 صفحه بعد